با کمی دقت و ریزبینی متوجه می شویم که بسیاری از ما، یکی از مؤلفههای مهم و تا حدودی عجیب یک زندگی خوب و پربار را وجود تعادل میان کار و زندگی میدانیم.
تعادل مفهومی است که ریشه در پایدار ماندن و تغییر نکردن شرایط دارد. اگر این تعادل بهنوعی دستمایهٔ زندگی ما میشد، فرضا والدینمان هیچوقت ناراحت نمیشدند، از بابت فرزندانمان نگرانی نمیداشتیم و کسب و کار ما همیشه پررونق میبود، آن وقت هرگز تمایلی به عوض شدن این شرایط نشان نمیدادیم.
در این مقاله یاد میگیریم که چطور به جای ایجاد تعادل بین کار و زندگی، با تغییر رویکرد خودمان نتایج بهتری بگیریم.
مسئله این جا است که این گونه خواستهها و تمایلات اساسا پایهواساس محکمی ندارند و دلالت بر این طرز تفکر دارند که کار کردن بد است و زندگی خوب؛ کار کردن ما را از خودمان دور میکند، اما در زندگیمان خود را دوباره پیدا میکنیم؛ کار کردن برایمان دشوار و کسلکننده است، اما با اشتیاق زندگی میکنیم و در نهایت این باور در ذهنمان ریشه دوانده است که چالش اصلی که پیش رو داریم ایجاد تعادل بین کار و زندگی است. اینکه فشار ناشی از کار را با لحظات خوب زندگی تاب بیاوریم.
اما کار کردن در برابر زندگی کردن قرار نمیگیرد. کار هم بخشی از زندگی است. همان طور که خانواده، دوستان، جامعه و سرگرمیها شالودهٔ زندگی ما و هر کدام بخشی از آن هستند. این جنبههای مختلف زندگی، با همهٔ خوب و بدشان، گاهی لحظات خوبی را برایمان به ارمغان میآورند و گاهی سبب سرخوردگی و ناراحتیمان میشوند. کار کردن هم جدای از دیگر جنبههای زندگی نیست. اما وقتی به آن به چشم مسئلهای نگاه میکنیم که در ماهیتش بد و کلافهکننده است، امکان پیدا کردن دیدگاهی بهتر دربارهٔ آن را از خودمان دریغ میکنیم.
شاید اگر بهجای تلاش برای ایجاد تعادلی که غیرممکن به نظر میرسد، در مواجه با کار کردن هم همان رویکردی را داشته باشیم که در مواجه با دیگر جنبههای زندگی پیش میگیریم، به نتایج بهتر و سودمندتری برسیم. اگر تلاش کنیم آنچه علاقه و اشتیاقمان را برمیانگیزد به حداکثر برسانیم. اما چطور میتوان این رویکرد را عملی کرد؟ این سؤالی است که در ادامه به آن پاسخ خواهیم داد.
دیدگاه متفاوت افراد در مواجه با وظایفی که به عهده دارند
دو همکاری را در نظر بیاورید که وظایفی کاملا مشابه به عهده دارند. آن لحظاتی از کار که برای یکی از آن دو لذتبخش است، لزوما برای دیگری هم خوشایند نخواهد بود و اساسا، هر کدام دیدگاه متفاوتی دارند. طی مصاحبهای که اخیرا با تعدادی متخصص بیهوشی صورت گرفت، مصاحبهکنندگان به این نتیجه رسیدند که با وجود آنکه وظایف این متخصصها عینا مشابه با یکدیگر است، آنچه برای یکی از آنها در کارشان هیجانانگیز است، برای دیگری کسلکننده است و از این حیث با یکدیگر تفاوت دارند. بهعنوان مثال یکی از این متخصصهای بیهوشی در مصاحبه عنوان کرده بود که بیش از همه عاشق هیجانی است که از نگاه داشتن بیمارانش در نقطهٔ دقیق و حسابشدهای بین مرگ و زندگی پیدا میکند، اما حتی فکر کردن به فشاری که برای برگرداندن هر بیمار به هوشیاری پس از پایان عمل جراحی متحمل میشود، تنش را به لرزه میاندازد. دیگری عاشق آن لحظههایی بود که در آنها باید قبل از عمل جراحی کنار بستر بیمار مینشست و با او گفتوگو میکرد و بیش از همه از حساسیت و آرامشخاطری لذت میبرد که باید برای بازگرداندن بیمار به هوشیاری به خرج میداد. متخصص دیگری به سازوکار داروهای بیهوشی علاقهمند شده بود و خود را وقف این مسئله کرده بود که هر دارو، دقیقا چطور روی بدن بیمار اثر میگذارد و باعث بیهوشی میشود.
حقیقت این است که هر کدام از ما، به واسطهٔ روحیات و شرایط منحصربهفردمان، برای به وجد آمدن و نیرو گرفتن، به فعالیتها، موقعیتها، لحظات و تعاملات متفاوتی نیاز خواهیم داشت.
اهمیت کارهایی که از انجام دادنشان لذت میبریم
فرض کنید تصویر کلی زندگیمان از تنیده شدن رشتههایی در یکدیگر به وجود میآید و این رشتهها، در واقع فعالیتها و جنبههای مختلف زندگیمان هستند. بعضی از این رشتهها سیاه، بعضی خاکستری و بعضی سفید خواهند بود. اما دستهای دیگر در میانشان هست که به نظر میرسد بهکلی متفاوت هستند. این فعالیتهای متفاوت نشان از علاقهٔ بیحدوحصر ما به آنها دارند: پیش از آنکه زمانشان فرا برسد، راجع بهشان فکر میکنیم و انتظارشان را میکشیم؛ و زمانی که در حال انجام دادنشان هستیم، بهقدری احساس خوبی داریم که حتی متوجه گذر زمان نمیشویم؛ و در نهایت به پایان که میرسند، روحیهٔ مضاعفی پیدا میکنیم. این فعالیتها رشتههای قرمزرنگ زندگی هستند. نتایج بررسیهای انجامشده در کلینیک مایو حاکی از آن بوده است که پزشکانی که حداقل ۲۰٪ از این رشتههای فرضی زندگیشان متشکل از رشتههای قرمزرنگ بوده است، بسیار کمتر از دیگران در معرض فرسودگی روحی-روانی قرار میگرفتهاند.
چطور میتوانیم دیدگاهمان را نسبت به کارمان تغییر بدهیم؟
سادهترین راهکار برای اینکه دیدگاهمان را نسبت به کارمان تغییر دهیم این است که یک هفته به کارمان عشق بورزیم. شاید در نگاه اول کمی به نظرتان عجیب بیاید، اما با دنبال کردن روندی که در ادامه توضیح میدهیم، بهتر متوجه موضوع خواهید شد. یک دفترچه یادداشت تهیه کنید و در یکی از هفتههای معمول کاری، هر روز هفته آن را همراه داشته باشید. دفترچه را با این دو عنوان به دو قسمت مجزا تقسیم کنید: «دوستش داشتم» و «دوستش نداشتم». در طول هفتهٔ کاری، هر زمان احساس کردید از انجام کار یا فعالیت بخصوصی لذت میبرید، در قسمت «دوستش داشتم»، توضیحات مختصری دربارهٔ آن فعالیت بنویسید. و هر زمان برعکس این احساس را داشتید و علاقهای به انجام دادن کاری که به شما محول شده بود نداشتید (کاری که مدام آن را به تعویق میاندازید، یا پس از انجام دادن آن، آرزو میکنید که هیچوقت دیگر چنین کاری به شما محول نشود.)، در قسمت «دوستش نداشتم»، شرح مختصری دربارهٔ آن کار بنویسید.
مطمئنا کارهایی هم هستند که در هیچ یک از دو قسمت یادداشتها جایی نخواهند داشت. اما اگر هفتهای را با عشق ورزیدن به کارتان سر کنید، در پایان هفته کارهایی را در قسمت «دوستش داشتم» خواهید دید که برایتان متمایز از سایر کارها هستند و احساس بهتری نسبت به آنها دارید. این کارها (فعالیتها) به شما انگیزه میدهند و روحیهتان را بهتر میکنند.
تحقیقاتی در این خصوص بر روی تعدادی از کارکنان ۱۹ کشور مختلف صورت گرفت. بر اساس نتایج حاصلشده، ۷۳٪ از این کارکنان ادعا میکردند آزادیِ عمل این را دارند که کارشان را بهگونهای اصلاح یا تعدیل کنند که بیشتر مطابق با تواناییها و تمایلاتشان باشد. اما تنها ۱۸٪ از آنها توانایی عملی کردن این ادعا را داشتند.
جدا کردن کار از زندگی؛ چالشی برای تغییر این رویه
چالشی که پیش روی شماست، این است که با استفادهٔ هوشمندانه از رشتههای قرمزرنگ فرضیتان، محتوای کارتان و احساسی را که نسبت به آن دارید، به مرور زمان تغییر بدهید. بهگونهای که بیشتر شامل فعالیتهایی باشد که از انجام دادنشان لذت میبرید.
نباید «کار» را از «زندگی» جدا کنیم و آنها را بهعنوان دو مقولهٔ جداگانه در نظر بگیریم. اگر تلاشمان معطوف به ایجاد تعادل میان این دو باشد، به نتایج دندانگیری نمیرسیم. بهجای آن، بهتر است دو مقولهٔ «عشق یا علاقه» و «تنفر یا بیزاری» را در ذهن داشته باشیم. هدف نهایی ما باید این باشد که بهمرور زمان و طی روندی منظم و آهسته، جنبههای مختلف کارمان را بهگونهای دستخوش تغییر کنیم که کارهایمان، بیشتر و بیشتر متمایل به عشق و علاقه شوند و از تنفر یا بیزاری دورتر بشوند.
فراموش نکنید پیش گرفتن این رویکرد صرفا برای این نیست که خودمان احساس بهتری پیدا کنیم. علاقهٔ بیشتر به کارمان از ما همکار، دوست و عضو بهتری از خانواده میسازد و میتوانیم در زندگی عزیزانمان نقش مثبتتر و بهتری داشته باشیم. این مسئله را هم در نظر داشته باشید که عملا، امکان ندارد فقط و فقط کاری را انجام بدهیم که به آن علاقهمند هستیم. اما میتوانیم در کاری که انجام میدهیم ویژگیها و نقاط بخصوصی پیدا کنیم که تمایل و علاقهٔ بیشتری نسبت بهشان داریم. نظر شما چیست؟ شما چه احساسی نسبت به کارتان دارید؟ آیا راهکاری برای بهتر شدن این احساس به ذهنتان میرسد؟